جذابترین قسمت سریالهای تلویزیونی
یکی از بهترین ویژگیهای تلویزیون ماهیت سریالی آن است، رشته پیوستهای که بینندگان را از یک قسمت به قسمت بعدی و از یک فصل به فصل بعدی میکشاند. سریالهای تلویزیونی مانند یک رمان عمل میکنند و طی ساعتها به شخصیتپردازی و روایت داستان خود میپردازند. اما یکی از ویژگیهای اصیل تلویزیون مختصر بودن آن است، به این معنا که میتواند یک داستان را طی یک ساعت یا حتی نیمساعت تمام و کمال روایت کند. چنین قسمتهایی از سریالهای تلویزیونی، بیشتر از آنکه به یکی از فصلهای یک رمان حجیم شباهت داشته باشند، شبیه یک داستان کوتاه هستند. به چنین قسمتهایی، قسمتهای مستقل میگویند.
ویژگیهای یک قسمت مستقل چیست؟ بحثهای زیادی برای پاسخ به این سؤال شکل گرفته، اما در این مقاله، منظورمان از قسمتهای مستقل، قسمتهایی است که میتوان آنها را تماشا کرد، بدون اینکه نیازی به تماشای قسمتهای قبلی یا بعدی سریال باشد. یعنی در قسمتهای مستقل هیچ نیازی به پیشینه شخصیتها، دنبال کردن داستان کلی سریال و… ندارید و میتوانید از تماشای همان یک قسمت به تنهایی لذت ببرید.
قسمتهای مستقل چند نمونه مختلف دارند. بعضی از آنها را قسمتهای بطریشکل خطاب میکنیم. قسمتهای مستقل بطریشکل معمولاً گروه کوچکی از بازیگران را در یک محیط مشخص و محدود قرار میدهند تا در هزینهها صرفهجویی کنند. برخی از آنها هم قسمتهای انحرافی خطاب میشوند. در قسمتهای مستقل انحرافی، سریالهای تلویزیونی خط داستانی اصلی خود، یا قالب و سبک معمول خود را کنار میگذارند و یک روند جدید را تجربه میکنند. برای مثال، ممکن است آن قسمت انحرافی، موزیکال باشد، یا قسمتی باشد که مانند فیلمهای قدیمی سیاه و سفید، یا صامت است، یا ممکن است یک سریال لایو اکشن، در قسمت انحرافی خود انیمیشنی شود و برعکس.
همه قسمتهای بطریشکل و قسمتهای انحرافی، قسمتهای مستقلی نیستند و همه قسمتهای مستقل، بطریشکل یا انحرافی نیستند. به همین خاطر است که قسمت «مگس » (Fly) از سریال محبوب «بریکینگ بد» (Breaking Bad) را در این فهرست قرار ندادهایم. شاید «مگس» یک قسمت بطریشکل باشد، اما مستقل نیست. چرا که مگسی که در این قسمت میبینیم، استعارهای از وضعیت شخصیتها و اتفاقاتی است که در کل سریال در حال رخ دادن است و اگر سریال را کامل تماشا نکرده باشید، این استعاره را درک نخواهید کرد.
در فهرست پیش رو ما بهترین قسمتهای مستقل تمام دوران تلویزیون را به شما معرفی خواهیم کرد. این قسمتها شامل همه ژانرها میشوند، از سریالهایی که در هر اپیزود یک هیولای منحصر به فرد را به نمایش میگذارند گرفته تا سریالهای آنتالوژی یا سریالهای کمدی قدیمی یا حتی تجربههای فرمگرای چالشبرانگیز. این قسمتهای مستقل را از میان سریالهای تلویزیونی انگلیسیزبان انتخاب کردهایم و تصمیم گرفتهایم از هر سریال، تنها یک قسمت مستقل را در فهرست حاضر کنیم، اگرچه برخی از سریالها قسمتهای مستقل زیادی دارند که از قضا کیفیتشان هم بالاست.
توجه داشته باشید قسمتهای مستقل را به ترتیب زمانی مرتب کردهایم و از قدیمیترین سریالهای تلویزیونی آغاز میشوند و تا جدیدترین سریالهای روز ادامه پیدا میکنند. از این فهرست میتوانید برای آشنا شدن با سریالهای جدید که هرگز تا به حال امتحانشان نکردهاید استفاده کنید، یا میتوانید صرفاً از تجربه جدیدی که به شما ارائه میکنند لذت ببرید. در هر حال این قسمتهای مستقل همه از سریالهای خود استقلال دارند و تماشای آنها میتواند بسیار سرگرمکننده و جذاب باشد.
۱. قسمت «در هم شکستن» (Breakdown) از سریال «آلفرد هیچکاک تقدیم میکند» (Alfred Hitchcock Presents)
- فصل ۱ قسمت ۷
- سال پخش: ۱۹۵۵
اگر فیلمهای سینمایی آلفرد هیچکاک باعث شد او به شهرت برسد، آثار تلویزیونی او باعث شد به یک برند تبدیل شود و سبک و سیاقش ماندگار شود. ارباب تعلیق، هیچکاک، در سال ۱۹۵۵ به این رسانه رو به رشد (تلویزیون) وارد شد و سریال «آلفرد هیچکاک تقدیم میکند» را تولید کرد. سریال تلویزیونی «آلفرد هیچکاک تقدیم میکند» یک آنتالوژی بود که در هر قسمت یک ماجرای تریلر را در نیمساعت روایت میکرد و همیشه با توضیحات شخص هیچکاک آغاز میشد و به پایان میرسید. معمولاً قسمتهای این سریال از روی داستانهای کوتاه نویسندگان سرشناس (مانند جان چیور و ری بردبری) اقتباس میشدند.
اگرچه هیچکاک در طول این سریال طولانی (۳۶۱ قسمت در طول ۱۰ سال تولید شد) همیشه در تولید آن نقش داشت، اما تنها چند قسمت از سریال را به شخصه کارگردانی کرد. او از وظایف میزبانی خود در این سریال لذت میبرد و همزمان فیلمهای شگفتانگیزی مانند «سرگیجه» (Vertigo) را کارگردانی میکرد، فیلمهایی که تا به امروز جایگاه ویژهای در سینما دارند. با این وجود قسمتهایی از سریال که به دست خود هیچکاک کارگردانی میشدند، به همه ثابت کردند صفحه نمایش کوچک تلویزیون و امکانات کمتری که تلویزیون برای تولیدکنندگان فراهم میکرد، نمیتوانند مانع خلق یک اثر دلهرهآور خوشساخت شوند. «در هم شکستن» که هفتمین قسمت از نخستین فصل سریال «آلفرد هیچکاک تقدیم میکند» است، یکی از بهترین نمونهها به شمار میآید.
در قسمت «در هم شکستن» جوزف کاتن (که طرفداران هیچکاک او را از فیلم «سایه یک شک» (Shadow of a Doubt) میشناسند) در نقش ویلیام کالو به ایفای نقش میپردازد. ویلیام کالو یک مدیر اجرایی فیلم است که پس از یک تصادف رانندگی کاملاً فلج میشود. ما مونولوگ درونی و دردناک کالو را میشنویم که با درماندگی در انتظار این است کسی او را نجات بدهد، اما اتفاقی که میافتد، کاملاً با توقع کالو در تضاد است.
رهگذران یا او را رها میکنند تا به درد خود بمیرد، یا هرچه دستشان میرسد را به سرقت میبرند. «در هم شکستن» چیدمان ساده اما ویرانگری دارد: نمای نزدیک از چهره یخزده و حیرتآلود کالو؛ جریان کوبندهای از افکار او که جوزف کاتن به صورت احساسی روایتشان میکند. کل داستان یک کنایه دراماتیک طاقتفرساست. در حالی که کالو از دنیای پیرامون خود بیخبر است و همانطور که انتظار سرنوشت نهایی خود را میکشد و از همهچیز به وحشت میافتد، ما رویدادهایی که اطراف او به وقوع میپیوندد را میبینیم و میشنویم و به واقعیتی دسترسی داریم که کالو ندارد؛ درواقع هیچکاک ماهرانه ماهیت ترس را به نمایش گذاشته. او به مخاطب میفهماند که ترس ریشه در خود ما دارد.
«در هم شکستن» یک اثر وحشت روانشناختی است که تنها هیچکاک میتوانست آن را خلق کند. او با «در هم شکستن» ثابت کرد حتی با محدودیتهای تلویزیون هم میتواند یک اثر درجه یک تولید کند و در نیمساعت با روایت چنین داستانی، روی بینندگان تأثیر بگذارد.
۲. قسمت «یک فریب را انتخاب کن… هر فریبی» (Pick a Con … Any Con) از سریال «چیرز» (Cheers)
- فصل ۱ قسمت ۱۹
- سال پخش: ۱۹۸۳
کوچ یک متصدی بار بختبرگشته و کمهوش است که ۸هزار دلار را به یک کلاهبردار میبازد. هنگامی که کوچ تصمیم میگیرد پول خود را پس بگیرد، تنها راهحل موجود این است که از یک کلاهبردار دیگر کمک بگیرد: هریِ کلاهپوش (با بازی هری اندرسون که یک بازیگر مهمان بود). هری میتواند نتیجه بازی پوکر را عوض کند و به اصطلاح ورق را برگرداند، یا اینکه صرفاً سر همه کسانی که آنجا حاضرند را کلاه بگذارد؛ به هر حال او سعی دارد به کوچ کمک کند و ۸هزار دلارش را پس بگیرد.
این قسمت از سریال کمدی «چیرز» داستان قویای دارد و برای تماشای آن نیازی به هیچگونه آشنایی قبلی با شخصیتها ندارید، چرا که داستان این قسمت با تعلیق محض جلو میرود: آیا نقشه کوچ و هری برای پس گرفتن پول جواب میدهد، یا کوچ و دوستانش دوباره قربانی یک کلاهبردار میشوند؟ پرده سوم این قسمت تمام و کمال در اختیار کلکی است که در بازی پوکر سوار میشود، صحنهای که تا به امروز یکی از بهترین لحظات تلویزیون را ساخته. اگر به تماشای آن بنشینید، شما هم درست مانند تماشاگران استودیو با آخرین پیچش داستانی، غافلگیر خواهید شد.
۳. قسمت «رستوران چینی» (The Chinese Restaurant) از سریال «ساینفیلد» (Seinfeld)
- فصل ۲ قسمت ۱۱
- سال پخش: ۱۹۹۱
«ساینفیلد» یکی از محبوبترین و قدیمیترین سریالهای کمدی است. شاید شما هم شنیده باشید که عوامل سریال گفتهاند «ساینفیلد» سریالی است درباره هیچ چیز. اما منظورشان دقیقاً چه بوده؟ چطور یک سریال میتواند درباره هیچ چیزی نباشد؟ بگذارید منظور آنها را برای شما شفاف توضیح بدهیم. درست زمانی که سریال «ساینفیلد» داشت محبوب میشد و در دومین فصل خود به سر میبرد، لری دیوید این توانایی را داشت که یک قسمت کامل را درباره اینکه شخصیتهای سریال نمیتوانند یک میز خالی در رستوران پیدا کنند، بسازد. و این سریالی است که درباره هیچ چیز نیست، سریالی که میتواند نیمساعت درباره میز پیدا نکردن داستانسرایی کند. نتیجهاش هم یک شاهکار بیبدیل شد: «رستوران چینی».
شخصیتهای اصلی سریال «ساینفیلد»، جری، الین و جورج از نظر داشتن اختلالاتی مانند روانرنجوری، ناتوانیها و اضطرابها بسیار غنیاند و سریال در تشدید آنها آنقدر بیرحمانه عمل میکند که قسمت «رستوران چینی» به نوعی، به یک آزمایش الهی تبدیل میشود؛ یک قسمت بطریشکل کلاسیک. این قسمت خندهدار و جذاب سه قلدر مدرن را نشان میدهد که از سوی خدایی بدخواه مجازات میشوند (نه به معنای واقعی کلمه).
۴. قسمت «مارج علیه مونوریل» (Marge vs. the Monorail) از سریال «سیمپسونها» (The Simpsons)
- فصل ۴ قسمت ۱۲
- سال پخش: ۱۹۹۳
سریال «سیمپسونها» یک سبک ارجاعی متراکم از کمدی را نهادینه کرد که در آن بناهای فرهنگی عامه مانند تابلوهای درخشان جادهای از گوشه چشم عبور میکنند. اما برای تماشا و لذت بردن از قسمت «مارج علیه مونوریل»، هیچ احتیاجی به دانستن ارجاعهایی مانند بورلی هیلز ۹۰۲۱۰ یا نمایشگاه جهانی سال ۱۹۶۴ ندارید. این قسمت کلاسیک از «سیمپسونها» به دست نویسندهای که آن موقع یک ستاره در حال ظهور بود، یعنی کونان اوبراین نوشته شده.
خیابان اصلی شهر کوچکی به نام اسپرینگفیلد شدیداً نیاز به تعمیر دارد، اما یک شیاد باتجربه مردم سادهلوح شهر را فریب میدهد تا به جای تعمیر خیابان، یک مونوریل جدید خریداری کنند. تعداد انگشتشماری از مردم با او مخالفت میکنند، اما او با پاسخهای تمسخرآمیز خود اعتراض آنها را کنار میزند و به کار خود ادامه میدهد. داستان «مارج علیه مونوریل» آنقدر آمریکایی است که خود شخصیتهای «سیمپسونها» هم به سختی میتوانند مسیر آن را تغییر بدهند، اگرچه درنهایت این حماقت است که شهر را نجات میدهد، نه نیکی.
۵. قسمت «خانه» (Home) از سریال «پروندههای ایکس» (The X-Files)
- فصل ۴ قسمت ۲
- سال پخش: ۱۹۹۶
«خانه» آنقدر متفاوت است که انگار یکی از قسمتهای سریال «پروندههای ایکس» نیست، به همین دلیل هم در فهرست بهترین قسمتهای مستقل تلویزیون حاضر شده. «خانه» مانند یک فیلم ترسناک و زننده است که در آن زنده به گور شدن یک نوزاد گریان تازه اول ماجراست. داستان درباره گروهی از پسران جوان است که در پنسیلوانیا، در جایی دور افتاده به بازی بیسبال مشغول شدهاند. آنها به طور تصادفی یک نوزاد به قتل رسیده را پیدا میکنند.
به این ترتیب مولدر و اسکالی برای تحقیق درباره این مرگ مشکوک به آنجا سفر میکنند. با جلو رفتن داستان توجه مولدر و اسکالی به برادران پیکاک جلب میشود. این برادرها در مزرعهای منزوی در نزدیکی قبرستان زندگی میکنند و به نظر میرسد خانوادهشان از زمان جنگ داخلی آمریکا تا به حال با نزدیکان خود وصلت کردهاند. پس از کالبدشکافی نوزاد کشته شده، اسکالی به برادران پیکاک مشکوک میشود که زنی را برخلاف میل خود در خانه نگه داشتهاند. اما در حقیقت، چیزهای بسیار بیشتری آنجا پنهان شده. بسیار بیشتر و ترسناکتر.
قسمت «خانه» حال و هوای مرده و تهدیدآمیزی دارد و تغییر قابل توجهی را در قهرمانان مشهور سریال «پروندههای ایکس» به نمایش میگذارد؛ به همان اندازه که بیننده از روند پیشرفت این پرونده وحشت کرده، آن دو هم وحشت کردهاند. ۴ سال قبل از تولد فرنچایز «مقصد نهایی» (the Final Destination)، نویسندگان قدیمی سریال «پروندههای ایکس»، یعنی گلن مورگان و جیمز ونگ، به سریالی بازگشتند که در خلق و رشد آن نقش به سزایی ایفا کرده بودند. نتیجه بازگشت آنها قسمتی بود که به خاطر وحشت بیاندازهاش هنوز که هنوز است پخش مجدد آن در بسیاری از معاملات سندیکایی ممنوع باقی مانده.
۶. قسمت «مترو» (Subway) از سریال «قتل: زندگی در خیابان» (Homicide: Life on the Street)
- فصل ۶ قسمت ۷
- سال پخش: ۱۹۹۷
وینسنت دن آفریو در قسمت «مترو» که بمب آدرنالین است، فریاد میزند: «فکر میکنی من نمیخوام قاتلم رو دستگیر کنی؟» «مترو» یک درام سهپردهای یک ساعته است که داستان دو مرد سرسخت در مواجهه با دشمن نهایی خود را روایت میکند. وینسنت دن آفریو نقش یک مسافر ناهنجار را بازی میکند که بین قطار مترو و مسیر گیر کرده است. آندره براگر نیز نقش یک کارآگاه خونسرد را بازی میکند که درباره قتل دن آفریو تحقیق میکند؛ با وجود اینکه دن آفریو هنوز زنده است، اما واضح است که به محض خارج شدن از آن وضعیت جان خود را از دست خواهد داد، بنابراین این پرونده، پرونده قتل است.
قسمت «مترو» یک پرتره استادانه از خشم و استیصال، یک رویه گیرا و یک کمدی سیاه بکتی است. هر دو بازیگر اصلی «مترو» موفق شدند هنر خود را در این قسمت از سریال «قتل: زندگی در خیابان» به نمایش بگذارند؛ دو بازیگری که در میان شناخته شدهترین بازیگران نسل خود قرار داشتند و در «مترو» نقش کسانی را بازی میکنند که انسانیت را در یک موقعیت غیرانسانی پیدا میکنند.
۷. قسمت «کالج» (College) از سریال «سوپرانوز» (The Sopranos)
- فصل ۱ قسمت ۵
- سال پخش: ۱۹۹۹
هر آنچه که برای لذت بردن از بهترین قسمت مستقل سریال «سوپرانوز» احتیاج دارید، دقیقاً همان چیزهایی است که از قبل میدانید: تونی یک گنگستر است که همسری به نام کارمیلا دارد. پنجمین قسمت سریال شخصیتهای پراکنده داستان را کنار میگذارد تا روی زوج اصلی «سوپرانوز» تمرکز کند. تونی دخترشان را در بازدید از یک کالج همراهی میکند و کارمیلا که در خانه تنها مانده، به دست کشیش خوشتیپش وسوسه و تحریک میشود.
مخاطب جدیدی که قرار است به تماشای قسمت «کالج» بنشیند، درست مانند بینندگانی که در سال ۱۹۹۹ سریال را تماشا کردهاند، از خود خواهد پرسید که آیا این افراد واقعاً این کار را انجام میدهند؟ و درست مانند سال ۱۹۹۹، پاسخ این سؤال غافلگیرکننده، گیجکننده و فریبنده خواهد بود. «کالج» قسمتی از «سوپرانوز» بود که همه را متقاعد کرد در حال تماشای سریالی هستند که شبیه هیچ چیزی که قبلاً دیدهاند نیست. اگر پس از تماشای این قسمت تصمیم گرفتید کل سریال را نگاه کنید، به هیچ وجه جای تعجب ندارد.
۸. قسمت «هیس» (Hush) از سریال «بافی قاتل خونآشامها» (Buffy the Vampire Slayer)
- فصل ۴ قسمت ۱۰
- سال پخش: ۱۹۹۹
شاید شما هم یکی از کسانی باشید که به دلایل مختلف از تماشای سریال «بافی قاتل خونآشامها» اجتناب کرده باشید. ممکن است دلیلتان این بوده باشد که اسطورهشناسی سریال بسیار شلوغ است، یا شاید رفتارهای افراطی طرفداران آن باعث شده از آن دوری کنید، شاید هم دلیلش این بوده که خالق سریال جاس ویدون است، فردی بدنام که به عنوان یک رئیس بدرفتار شناخته شده. به هر حال دلیلتان هر چه که بوده، باعث نمیشود خودتان را از تماشای قسمت «هیس» محروم کنید.
اگر دلتان میخواهد یک داستان ترسناک بامزه و سرگرمکننده ببینید، «هیس» بهترین گزینه ممکن است. یکی از بهترین قسمتهای سریال «بافی قاتل خونآشامها» و کل دوران تلویزیون. در این قسمت، صداها دزدیده میشوند، قلبها از سینه بیرون کشیده میشوند و رازها افشا میشوند. «هیس» یک داستان جن و پریِ تیره و تاریک است که ماهرانه نوشته شده. همچنین قسمت «هیس» تنها قسمت سریال است که نامزد جایزه امی برای بخش فیلمنامه شده است. نامزدی این جایزه در حالی است که در بخش اعظم «هیس» هیچ دیالوگی رد و بدل نمیشود.
۹. قسمت «راک باتم» (Rock Bottom) از سریال «باب اسفنجی» (SpongeBob SquarePants)
- فصل ۱ قسمت ۱۷ بخش ۲
- سال پخش: ۲۰۰۰
«باب اسفنجی» یک سریال انیمیشنی طولانی و محبوب است که درباره یک اسفنج زردرنگ سوراخسوراخ است؛ خانه او یک آناناس و شهری که در آن زندگی میکند، زیر دریاست. سریال «باب اسفنجی» هر بار به سمت و سوی سورئال شدن قدم برداشته، به اوج رسیده. در دومین بخش قسمت ۱۷ فصل نخست سریال که «راک باتم» نام دارد، داستان سریال با شیب کامل به سمت فضای عجیب و غریب تازهای قدم برمیدارد. در «راک باتم» ما به همراه باب اسفنجی از شهر دلپذیر او، بیکینی باتم، به یک مکان عجیب و تاریک که در صخرهای ۹۰ درجه بسیار عمیق در منطقه پرتگاه اقیانوس واقع شده، میرویم.
مانند بسیاری از قسمتهای «باب اسفنجی»، این قسمت نیز کمابیش کاملاً مستقل است و درک روایت کوتاه آن برای حواسپرتترین کودکان ۷ ساله نیز آسان است. اما «راک باتم» دارای ویژگیهایی است که میتواند به راحتی توجه بینندگان بزرگسال را نیز جلب کند. وقتی باب اسفنجی در ایستگاه اشتباهی از اتوبوس پیاده میشود، مجبور میشود شب را در راک باتم سرگردان بماند، جایی که واقعاً هراسانگیز است.
موجودات اعماق دریا که در این منطقه زندگی میکنند دقیقاً شبیه کابوسهای باب اسفنجی هستند. هنگامی که چراغهای شهر خاموش میشوند و موجودات ناشناخته و غیرقابل شناسایی در شب به هم برخورد میکنند، شما هم به ترس باب اسفنجی دچار خواهید شد. این قسمت از «باب اسفنجی» به خوبی میتواند به بچهها در هر سنی، قانون مورفی را به بهترین شکل ممکن آموزش بدهد.
۱۰. قسمت «بخت فِرایی» (The Luck of the Fryrish) از سریال «فیوچراما» (Futurama)
- فصل ۳ قسمت ۱۰
- سال پخش: ۲۰۰۱
در ظاهر سریال «فیوچراما» به عنوان یک سریال کمدی دیوانهوار که با خطوط داستانی مختلف، شخصیتها و جهانهای متفاوت لبریز شده به چشم میآید. اما در باطن، سریال گواهی بر اندوهها و شیوههایی است که ما با فقدانها و شکسته شدن قلبمان کنار میآییم. این حرف ممکن است گیجکننده به نظر برسد، اما دلیلی وجود دارد که این سریال میتواند چنین حسهای تلخ و شیرینی را در جهان علمی-تخیلی خود ایجاد کند، چیزی که به وضوح در قسمت «شانس فِرایی» دیده میشود.
این قسمت بین گذشته و حال شخصیت اصلی سریال، فیلیپ جی. فرای (با صداپیشگی بیلی وست) میگذرد. در ابتدا درگیریهای دوران کودکی او با برادرش یانسی (با صداپیشگی ستاره مهمان، تام کنی) را به نمایش میگذارد، این درگیریها پس از آنکه فرای یک برگ شبدر هفتپر پیدا میکند که باعث خوششانسیاش میشود، کاهش مییابد.
سپس به زمان حال سریال «فیوچراما» یعنی سال ۳۰۰۰ میرویم، جایی که فیلیپ فرای بالغ که برخلاف میل خود (در ابتدای سریال) به آینده سفر کرده، متوجه میشود که دست به هر کاری میزند، بدشانسی باعث میشود در آن کار شکست بخورد. بنابراین تلاش میکند آن شبدر هفتپر را دوباره پیدا کند. قسمت «شانس فِرایی» به سالهای جوانی فرای و رشدی که در زمان حال کرده اشاره دارد. به همین علت این قسمت از «فیوچراما» کمتر از قسمتهای دیگر با مسائل علمی-تخیلی مبهم و گیجکننده سر و کار دارد.
«شانس فِرایی» یک سفر متمرکز و تأملبرانگیز به طبیعت خاطرات و حافظه و عشق خانواده است، سفری که به یک غوغا میانجامد. وقتی خودتان این قسمت از «فیوچراما» را تجربه کنید، درک میکنید چرا هواداران این سریال همیشه از اینکه اشکشان درآمده صحبت میکنند.
۱۱. قسمت «از قطب به قطب» (From Pole to Pole) از سریال «سیاره زمین» (Planet Earth)
- فصل ۱ قسمت ۱
- سال پخش: ۲۰۰۶
تا به امروز کسی نتوانسته به خوبی دیوید آتنبرو در حوزه طبیعت مستندسازی کند. او در اولین قسمت مستند سریالی «سیاره زمین» کل جهان را در مستندش به تصویر میکشد. او سراغ همهچیز میرود، از تولههای خرسهای قطبی گرفته تا بچههای پنگوئنها تا زیباترین و بهترین پرندگان. اما در مستند «از قطب به قطب» همچنین بیندگان را در سراسر جهان با تعدادی از پیشرفتهترین تکنیکهای مستندسازی از طبیعت آشنا کرد، تکنیکهایی که حالا به امضای سریال تبدیل شدهاند؛ از فیلمبرداری فوقالعاده آهسته به سبک ارول موریس که با دوربینهای فوقسرعت فیلمبرداری میشد (تا قبل از «سیاره زمین» کسی یک کوسه سفید بزرگ را به این خوبی ندیده بود)، تا بزرگنماییهایی (حالت زوم اوت دوربین) که به نظر هرگز تمام نمیشوند (درست زمانی که مخاطب فکر میکند یک گله در حال کوچ از حیوانات، بیشمار به نظر میرسند، دوربین دورتر میشود و جمعیت بسیار بیشتری را به نمایش میگذارد، آنقدر این کار ادامه پیدا میکند که میتوانید انحنای زمین را ببینید).
ناگهان علاقهمندان به مستندهای طبیعت میتوانستند چنین مستند با کیفیتی را روی دیویدی و با تلویزیونهای با کیفیت خود تماشا کنند. به جرأت میتوان گفت «سیاره زمین» در مستندسازی از طبیعت انقلاب به پا کرد و این نخستین قسمت سریال، «از قطب به قطب» بود که دنیای مخاطبان مستندهای طبیعت را تغییر داد و لذت تازه و بیمانندی را بهشان هدیه داد. بدون شک «از قطب به قطب» عصر طلایی جدیدی از مستندهای طبیعت را آغاز کرد.
۱۲. قسمت «زوکو به تنهایی» (Zuko Alone) از سریال «آواتار: آخرین بادافزار» (Avatar: The Last Airbender)
- فصل ۲ قسمت ۷
- سال پخش: ۲۰۰۶
سریال «اواتار: آخرین بادافزار» یک سریال انیمیشنی مناسب کودکان و نوجوانان است، اما بزرگسالان نیز به همان اندازه از آن لذت بردهاند و میبرند. یکی از چیزهایی که همه درباره «آواتار: آخرین بادافزار» پذیرفتهاند، این است که داستان این سریال شامل یکی از بهترین تحولهای شخصیتی است، یعنی تحول شخصیت زوکو (با صداپیشگی دانته باسکو) و قدم برداشتن او در مسیر رستگاری. زوکو پسر ارشد فرمانروای جنگافروز ملت آتش است که مصمم شده قهرمانان سریال را متوقف کند و زوکو نیز در ابتدا در جهت تحقق اهداف پدرش فعالیت میکند.
قسمت «زوکو به تنهایی» یکی از معدود قسمتهای سریال است که به داستان قهرمان اصلی سریال، یعنی آواتار آنگ، نمیپردازد و روی شخصیت دیگری تمرکز میکند. در قسمت «زوکو به تنهایی» مسیر تحول این شخصیت آغاز میشود و کلهخراب محبوب سریال تصمیم میگیرد زندگی ظالمانهای که به او تحمیل شده بود را ترک کرده و مسیر تازهای را شروع کند.
«زوکو به تنهایی» همزمان دو داستان را روایت میکند. در اولی، سریال زوکوی زمان حال را به ما نشان میدهد که برای اولین بار در طول عمر خود واقعاً تنها شده، و این تنهایی باعث شده بلایی را که جنگ ملت آتش علیه مردم بیگناه ملتهای دیگر بر سر آنها آورده را از نزدیک و بدون تعصب و جهتگیری ببیند. در داستان دوم، از طریق صحنههای فلشبک، برای اولین بار با پیشینه زوکو روبهرو میشویم. سریال به مخاطب نشان میدهد زوکو در چه محیطی بزرگ شده و چطور خواهر روانپریش او برای تفریح خود، زوکو را فریب میداده و اذیت میکرده.
«زوکو به تنهایی» کاری میکند زوکو از یک شخصیت شرور، به شخصیتی تبدیل شود که بیننده میتوانست با آن ارتباط برقرار کند و حتی خود را جای او بگذارد. در این قسمت شاهد این هستیم که زوکو چطور در کودکی تنها کسی که او را درک میکرد و نسبت به او محبت داشت را از دست میدهد، و چگونه طمع قدرت میتواند قضاوت یک فرد را مخدوش کند؛ طمعی که میراث خانوادهایست که زوکو در آن متولد شده.
شاهزاده ملت آتش تصمیم میگیرد از گذشته خود فاصله بگیرد و عبور کند. روزی مادرش به او توصیه کرد: «به یاد داشته باش چه کسی هستی.» و زوکو بنا بر همین توصیه، تصمیم میگیرد خود واقعیاش را از قفسی که پدر و خواهرش برایش ساختهاند، آزاد کند. به طور رضایتبخشی، برای اولین بار تصمیمگیری به عهده خود زوکو است.
۱۳. قسمت «یک چشم به هم زدن» (Blink) از سریال «دکتر هو» (Doctor Who)
- فصل ۳ قسمت ۱۰
- سال پخش: ۲۰۰۷
سریال پرطرفدار شبکه بیبیسی «دکتر هو» به داستانهای طولانی و دنیای پیچیدهاش معروف است، اما «یک چشم به هم زدن» نمونهای شگفتانگیز از اتفاقی است که وقتی سریال برای لحظهای این خصلت خود را رها میکند، اتفاق میافتد. این قسمت نیازی به آگاهی از بقیه سریال ندارد، زیرا دکتر (دهمین دکتر، با بازی دیوید تننت) به سختی در آن حضور دارد.
در عوض، داستان «یک چشم به هم زدن» ماجرای یک فرد غریبه را دنبال میکند، کسی که فقط برای مدت کوتاهی درگیر داستانهای علمی-تخیلی دنیای «دکتر هو» است. طرح داستانی این قسمت تمام ویژگیهای ممتاز سریال «دکتر هو» را دارد؛ داستان یک معمای جذاب است که شامل سفر در زمان، بیگانگان مرموز و یک قهرمان دلیر میشود (نسخه جوان کری مولیگان).
قسمت «یک چشم به هم زدن» که به عقیده بسیاری از هواداران سریال، یکی از بهترین قسمتهای آن به شمار میآید، نیازی به هیچ اطلاعات قبلیای ندارد و در پایان آن، داستان به طور کامل تمام میشود بدون آنکه سؤالی بیپاسخ بماند. همین امر باعث میشود به عنوان یک قسمت مستقل عالی عمل کند و برای کسانی که حوصله تماشای کامل این سریال را ندارند، مناسب باشد.
۱۴. قسمت «ثابت قدم» (The Constant) از سریال «گمشدگان» (Lost)
- فصل ۴ قسمت ۵
- سال پخش: ۲۰۰۸
بسیاری از قسمتهای سریال «گمشدگان» به طرز ماهرانهای به درام اسرارآمیز بازماندگان سقوط هواپیما میپردازند که خود را در جزیرهای مرموز سرگردان میبینند، اما بهتر است قسمت «ثابت قدم» را به عنوان یک قسمت مستقل، یک روایت یکساعته جداگانه، تماشا کرد.
دزموند (با بازی هنری ایان کیوسیک) یکی از شخصیتهای سریال است که در جزیره سرگردان و جداافتاده باقی مانده. پس از اینکه ذهن او بین زمان حال، سال ۲۰۰۴، و خاطراتی که از سال ۱۹۹۶ دارد پرش میکند، او همهچیز را درباره جزیره فراموش میکند. همین امر باعث میشود بینندهای که تا به حال سریال را تماشا نکرده، بتواند قسمت «ثابت قدم» را بدون هیچ مشکلی تماشا کند و از آن لذت ببرد. با این وجود حتی بینندهای که سریال «گمشدگان» را با «ثابت قدم» شروع کند، بلافاصله خواهد فهمید چه خطراتی در این جزیره و در شرایط دزموند، یک انسان را تهدید میکند. مغز دزموند به علت ناآگاه شدن درباره زمان تحت فشار زیادی قرار گرفته و اگر او کسی یا چیزی را پیدا نکند که او را در زمان حال و واقعیت ثابت نگه ندارد، جان خود را از دست خواهد داد.
قسمت «ثابت قدم» یکی از بهترین قسمتهای یکی از بحثبرانگیزترین سریالهای تلویزیونی تمام دورانها است، چرا که از همان قالبی استفاده میکند که سریال «گمشدگان» آن را به محبوبیت رساند (پیچشهای داستانی مداوم و استفاده از تکنیک کلیف هنگر) و در طول روایت یک ساعته خود، آن را چند بار ارائه میدهد. اما بیش از هر چیزی، «ثابت قدم» داستان پرطنین عشقی را روایت میکند که هیچ حد و مرزی ندارد، چه بین دوستانی که شما را باور دارند و در آسیبپذیرترین حالت از شما محافظت میکنند، چه معشوقی که شما را میبخشد، به انتظار شما مینشیند و اگر گم بشوید، در هر زمان و مکانی دنبال شما خواهد گشت.
۱۵. قسمت «جنگ مدرن» (Modern Warfare) از سریال «اجتماع» (Community)
- فصل ۱ قسمت ۲۳
- سال پخش: ۲۰۱۰
سریال «اجتماع» در طول شش فصل خود، هرگز امتیازهای بالایی به دست نیاورد. اما برای مدت قابل توجهای «اجتماع» هوشمندانهترین سریال کمدی بود که میتوانستید تماشا کنید. خالق سریال، دن هارمون، دوست داشت در سریال به فرهنگ عامه ارجاع بدهد، از طنز خودارجاعی استفاده کند و از تیپهای شخصیتی شناخته شده برای طنز سریال بهرهبرداری کند.
در قسمت «جنگ مدرن» همه این نقاط قوت به بهترین شکل ممکن ظاهر شدهاند. در حقیقت سریال «اجتماع» در این قسمت فیلمهای اکشنی مانند «ماتریکس» (The Matrix) و «جان سخت» (Die Hard) را به سخره میگیرد. کالج اجتماعی گریندیل پس از اعلام یک جگ پینتبالی با جایزهای که بیشتر دانشجویان حاضرند برای به دست آوردنش همکلاسیهای خود را (با توپهای پینتبال) سلاخی کنند، در هرج و مرج بیسابقهای فرو میرود.
قسمت ۲۱ دقیقهای «جنگ مدرن» را جاستین لین کارگردانی کرده که کارگردان پنج تا از فیلمهای «سریع و خشن» (Fast and Furious) نیز بوده. این قسمت تمام ویژگیهای ژانر اکشن را دارد: تقسیم شدن دانشجوها به چند جناح مختلف، خیانت، شبیخون زدن، نبرد نهایی، فداکاری، و فاش شدن حقایق ویرانگر.
برای همراه شدن با شخصیتهای «اجتماع» در این قسمت به خصوص، هیچ نیازی به تماشای قسمتهای قبلی نیست، با اطلاعاتی که از همین قسمت به دست میآورید میتوانید تا حد بسیار خوبی آنها را بشناسید. درمجموع قسمت «جنگ مدرن» احمقانه و در عین حال کاملاً جدی است، جسورانه و در عین حال رضایتبخش و از همه مهمتر، بسیار سرگرم کننده است. قسمت «جنگ مدرن» به راحتی تمام ویژگیهای سریال «اجتماع» را یکجا و به طور تقویت شده ارائه میدهد.
۱۶. قسمت «پرونده صورتی» (A Study in Pink) از سریال «شرلوک» (Sherlock)
- فصل ۱ قسمت ۱
- سال پخش: ۲۰۱۰
نخستین قسمت از هر سریالی به واسطه ماهیتی که دارد، به آگاهی قبلی از داستان و شخصیتها نیاز ندارد (چون خود آغازکننده داستان است)، اما هر قسمت اولی، یک قسمت مستقل به حساب نمیآید. بسیاری از سریالها قسمت اول خود را فدای مقدمهچینی برای قسمتهای بعدی میکنند، تعداد دیگری هم هستند که به طور کلی، طول میکشد تا جای پای خود را پیدا کنند و معمولاً قسمتهای اول آنها چنگی به دل نمیزند.
«پرونده صورتی» که اولین قسمت از سریال «شرلوک» است جزء این دو دسته قرار نمیگیرد. از آنجایی که سریال «شرلوک» داستانهای شرلوک هولمز معروف را بازگویی میکند، سریال به طور فرضی میداند که بینندگان، یا تعداد قابل توجهی از آنها، با این شخصیت آشنایی سطحی دارد، بنابراین لازم نیست وقتش را برای توضیح کوچکترین چیزها هدر بدهد (وقتی که سریال مجبور میشود به مخاطب توضیح روایی بدهد، این کار را با یک چشمک واقعی انجام میدهد).
«پرونده صورتی» آنقدر مهارتهای دو بازیگر اصلی خود را به خوبی نمایش داد که خیلی زود سریال «شرلوک» آن دو را به دو فرنچایز «هابیت» و «دنیای سینمایی مارول» باخت، علت فاصله زیاد بین تولید فصول سریال نیز همین پرکاری دو بازیگر اصلی است. دو سال بعد از «پرونده صورتی» مارتین فریمن و بندیکت کامبربچ در نقش بیلبو بگینز و اسماگ، اژدهای شرور در فیلمهای «هابیت» ظاهر شدند. حالا هم کامبربچ دکتر استرنج دنیای مارول تبدیل شده.
قسمت «پرونده صورتی» با اجراهای بیعیب و نقصی که دارد و شیمی بینظیری که مابین فریمن و کامبربچ برقرار شد و البته یک معمای جذاب، ضمن اقتباس آزاد از کتاب «پرونده سرخ» (A Study in Scarlet) ابعاد این پرونده را تغییر میدهد تا شهر لندن را درگیر یک بحران تمام عیار کند: زنجیرهای از خودکشیهای مشکوک و شبیه به هم که باعث رعب و وحشت شده. معمایی که تنها شرلوک هولمز میتواند آن را حل کند.
یک دهه پس از انتشار «پرونده صورتی»، تماشای این قسمت همچنان میتواند به طرز تکاندهندهای پرتعلیق و هیجانانگیز باشد. «شرلوک» از همان قسمت نخست به مخاطب خود ثابت میکند که با بهترین اقتباس یکی از بزرگترین شخصیتهای داستانی روبهرو شده. ناگفته نماند که اغلب قسمتهای سریال «شرلوک» مستقل به شمار میآیند، اما بهترین قسمتهای سریال، قسمتهایی مانند «سقوط رایشنباخ» (The Reichenbach Fall) و «رسوایی در بلگراویا» (A Scandal in Belgravia) یا زمینهساز یک معمای تازهاند، یا با چنین معمایی به پایان میرسند. بنابراین ما «پرونده صورتی» را انتخاب کردیم که از نظر استقلال هیچ خدشهای به آن وارد نیست.
۱۷. قسمت «دقیقههای ریکستی» (Rixty Minutes) از سریال «ریک و مورتی» (Rick and Morty)
- فصل ۱ قسمت ۸
- سال پخش: ۲۰۱۴
سریال علمی-تخیلی شبکه آدالت سوییم، یعنی «ریک و مورتی» از نخستین قسمت خود که در سال ۲۰۱۳ پخش شد، یک سیلوی فرهنگی عجیب را اشغال کرده و به لطف طرفداران پرشور و صریحی که دارد، و ادعاهایی که درباره رفتار نامناسب یکی از سازندگانش شده، محبوبیت گستردهای پیدا کرده و جنجالهای خشمگینانهای را به خود اختصاص داده است.
اما بهترین لحظات سریال «ریک و مورتی» اغلب به لطف گروه خلاق سریال که متشکل از نویسندگان و کارگردانان مختلف است به وجود آمده. این گروه سریال را به چیزی فراتر از تصور سازندگان آن تبدیل کردند و از آن یک سریال تلویزیونی بینقص ساختند. سریالی که تخیل آدم را به بازی میگیرد، لذتبخش است، دیدگاه منحصر به فردی دارد و هیچ ترسی از متفاوت بودن و مضمونهای عجیب و غریب خود ندارد. قسمت «دقیقههای ریکستی» یکی از اولین قسمتهای برجسته سریال است که تمام ویژگیهای متمایزکننده آن را در بر گرفته.
قسمت «دقیقههای ریکستی» پیش از آنکه موضوع چندجهانی در فرهنگ عامه به محبوبیت برسد، از آن ایده بهرهبرداری کرد و چیزی را ارائه داد که مقاومت دربرابر آن غیرممکن است: دسترسی به یک شبکه کابلی میانبُعدی که از تمام جدولهای زمانی ممکن، سریال و برنامه تلویزیونی دارد.
«دقیقههای ریکستی» به درستی تشخیص میدهد که تلویزیون بینهایت صرفاً زنجیرهای از برنامهها و سریالهای باحال نیست. این تلویزیون نیز مانند هر چیز دیگری در بُعد ما میتواند فاسد باشد و حتی ممکن است جدولهای زمانی دیگری را نشان بدهد و شما با پشیمانی تماشا کنید که اگر تصمیم دیگری میگرفتید، سرنوشتتان چطور تغییر میکرد.
«دقیقههای ریکستی» به خوبی مخاطب را با قهرمانهای داستان آشنا میکند و خانواده ناکارآمد آنها را به تصویر میکشد، همزمان با برنامههایی که از تلویزیون بینهایت پخش میشود شما را بارها و بارها میخنداند و دیوانگی مختص خود را به رخ میکشد. این قسمت به واسطه داستانی که دارد هم میتواند شما را با خانواده مورتی آشنا کند و ماهیت سریال را به سادگی برایتان توضیح بدهد، هم هیچ احتیاجی به تماشای قسمتهای قبلی ندارد و به تنهایی قابل فهم است. یک قسمت مستقل بینظیر که نباید از تماشای آن غافل بمانید، حتی اگر «ریک و مورتی» را دوست ندارید.
۱۸. قسمت «آدمکش بینالمللی» (International Assassin) از سریال «بازماندگان» (The Leftovers)
- فصل ۲ قسمت ۸
- سال پخش: ۲۰۱۵
سریال «بازماندگان» اقتباسی آزاد از رمانی با همین نام نوشته تام پروتا است که در آن یک رویداد توضیحناپذیر باعث میشود ۲ درصد از جمعیت جهان بدون هیچ گزینش خاصی، کاملاً تصادفی، ناپدید شوند. این سریال نمونهای عالی از استفاده دیوید لیندلوف، تهیهکننده سریال، از سورئالیسم در تجزیه و تحلیل بزرگترین معماهای زندگی به شمار میآید. این موضوع به نحو احسن در قسمت «آدمکش بینالمللی» دیده میشود، که از داستان اصلی سریال فاصله میگیرد تا درونیات شخصیت اصلی، کوین گاروی (با بازی جاستین تروکس) را به تصویر بکشد.
قسمت «آدمکش بینالمللی» پازلی است که ماهرانه ساخته شده. وقتی کوین گاروی در وان هتل کاملاً برهنه بیدار میشود، خودش هم مانند بینندگان گیج میشود. هتل نوعی زندگی پس از مرگ است، و برای اینکه کوین به زندگی بازگردد، باید معماهایی را حل کند که نه تنها حقایقی را که پنهان کرده آشکار میکند، بلکه او را مجبور میکند تصمیماتی بگیرد که آیندهاش را مشخص میکند.
تروکس با همکاری بازیگری چون آن داود، یکی از بهترین اجراهای خود را به نمایش میگذارد. در این قسمت کوین را در حال تلاش برای دست و پنجه نرم کردن با این معماها میبینیم و چالشهای درونی به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده میشوند. میتوانید ساعتها درباره معنای واقعی این قسمت بحث کنید، اما «قاتل بینالمللی» یک کاوش خیرهکننده در مضمونهای اصلی سریال «بازماندگان» است: اندوه، گناه، هویت، رها کردن و انتخابهای دشوار اما ضروری.
۱۹. قسمت «ماهی خارج از آب» (Fish out of Water) از سریال «بوجک هورسمن» (BoJack Horseman)
- فصل ۳ قسمت ۴
- سال پخش: ۲۰۱۶
سریال «بوجک هورسمن» به یکی از بهترین سریالهای تلویزیونی دهه ۲۰۱۰ تبدیل شد، یک سریال انیمیشنی پرجنبوجوش و در عین حال پوچگرایانه درباره اعتیاد به الکل، سوءاستفاده و استثمار. این سریال هجوم خشونتآمیز هالیوود و هیولاهایی که خلق میکند را به بهترین شکل ممکن به تصویر میکشد. در سریال «بوجک هورسمن» اغلب شخصیتهایی که میبینیم حیوانهای انساننما هستند، یا به عبارت دیگر، بدن انسانی دارند، اما سرشان سر یک حیوان است، مانند شخصیت خود بوجک که یک اسب انساننما است.
ناهماهنگی روانگردانه شکل و محتوای سریال همان چیزی است که آن را بسیار درخشان و تماشایی کرده. به جز «بوجک هورسمن» کدام سریال میتوانست آنقدر واقعگرایانه عجز و بدبختی سرگردانکننده کسی که اعتیاد کمرش را شکانده را به تصویر بکشد و در عین حال یک شوخی درباره دزدیده شدن حرف «د» از تابلوی بزرگ و مشهور هالیوود را به مدت چند فصل ادامه بدهد؟ نکته جالب آنجاست که پس از دزدیده شدن حرف د، همه شخصیتهای سریال آنجا را هالیوو صدا میکنند.
اما قسمت «ماهی خارج از آب» (که اشاره به غربت و خروج بوجک از منطقه امن خود دارد) حتی درون یک سریال منحصر به فرد مانند «بوجک هورسمن» نیز واقعاً خاص بود، از آن چیزهایی که پس از تماشا هرگز فراموششان نخواهید کرد. در این قسمت، بوجک برای تبلیغ فیلم جدید خود، که زندگینامهاش به حساب میآید و قرار است جایزههای بسیاری را برای او به ارمغان بیاورد، وارد یک ماجراجویی آبی و اندیشمندانه میشود که تقریباً بدون دیالوگ ادامه پیدا میکند.
در «ماهی خارج از آب» بوجک تلاش میکند رفتار گذشتهاش با یکی از همکاران قدیمی را جبران کند تا رستگار شود، به متولد شدن یک کودک کمک کرده و اوج انزوای خود را به عنوان یک سلبریتی برجسته احساس میکند. در این قسمت بوجک به یک اسب دریایی کمک میکند زایمان کند و پس از آن تمام تلاش خود را میکند تا یکی از نوزادهای تازه متولد شده را به پدرش برساند. موضوع اصلی «ماهی خارج از آب» خانواده و تنهایی است.
ساختن یک قسمت که تقریباً بدون هیچ دیالوگی پیش میرود به خودی خود از «ماهی خارج از آب» یک شاهکار میسازد، اما حتی با کنار گذاشتن این جنبه قابل توجه، «ماهی خارج از آب» یکی از بهترین قسمتهای مستقل است که احساسیترین و شیرینترین لحظات را در خود دارد.
۲۰. قسمت «سن یونیپرو» (San Junipero) از سریال «آینه سیاه» (Black Mirror)
- فصل ۳ قسمت ۴
- سال پخش: ۲۰۱۶
سریال «آینه سیاه» یک آنتالوژی است، به این معنا که هر قسمت از این سریال، داستان مستقلی دارد و هیچ ارتباطی با قسمتهای قبلی و بعدی خود ندارد. بسیاری از قسمتهای «آینه سیاه» عالی به نظر میرسند، قسمتهایی مانند «کل تاریخچه تو» (The Entire History of You) و «دی جی را آویزان کن» (Hang the DJ). با وجود اینکه فهرست قسمتهای خوب این سریال طولانی و رقابت آنها با هم تنگاتنگ است، اما به راحتی میتوان بهترین قسمت را از میانشان انتخاب کرد.
بدیهی است که انتخاب ما همان قسمتی باشد که مکنزی دیویس جذاب و گوگو امباتا-را در آن به ایفای نقش پرداختهاند و یک داستان عاشقانه انقلابی را روایت میکند. محیط دهه ۱۹۸۰، موسیقی متن و لباسهای آن دوره، همه و همه پسزمینهای برای «سن یونیپرو» درست میکنند که مقاومت دربرابر آن غیرممکن است.
از آنجایی که درباره سریال «آینه سیاه» صحبت میکنیم، بدون شک یک پیچش داستانی آیندهنگرانه وجود دارد، پیچشی که چندبرابر از آثاری که تلاش کردند از آن تقلید کنند، هوشمندانهتر اجرا شده. «سن یونیپرو» تأثیر انکارناپذیری روی تلویزیون گذاشت و البته به یکی از تجربههای تکرارنشدنی مخاطبان سریال بدل گشت، تجربهای که فقط «آینه سیاه» میتوانست به بینندگانش بدهد.
۲۱. قسمت «بخش هشتم» (Part 8) از سریال «توئین پیکس: بازگشت» (Twin Peaks: The Return)
- فصل ۱ قسمت ۸
- سال پخش: ۲۰۱۷
همانطور که پیشتر توضیح داده شد، یک قسمت مستقل، مستقل خطاب میشود چرا که تمام اطلاعاتی که بیننده برای لذت بردن و فهمیدن داستان به آن محتاج است، درون همان یک قسمت موجود است. اما در رابطه با «بخش هشتم» از سریال «توئین پیکس: بازگشت» برعکس این موضوع صادق است.
«بخش هشتم» یک میانآهنگ سورئال و کابوسوار است که بیش از هر چیز دیگری که تا به حال در تلوزیون پخش شده، به هنرهای انتزاعی شباهت دارد؛ قسمتی از سریال که دربرابر توضیح خود مقاومت میکند. اما مطمئن باشید هواداران سریال «توئین پیکس» نیز درست مانند شما، در «بخش هشتم» کاملاً گیج شده بودند.
شاید شناخت چهره لورا پالمر، دانشآموز خوشگذران دبیرستانی که قتلش سریال اصلی (۱۹۹۰) را آغاز کرد، و باب، شخص شرور و خطرناکی که مسئول مرگ اوست، به کمک بیاید، اما آنها فقط خیلی کوتاه در این قسمت حاضر میشوند، آن هم به عنوان نماد خیر و شر، و ماهیت آنها و اثرگذاری حضورشان به سادگی قابل فهم است، بی آنکه به اطلاعات اضافهای احتیاج داشته باشید.
با برگشت به زمان اولین انفجار بمب اتمی در سال ۱۹۴۵، دیوید لینچ نیازی به صفحه نمایش غولپیکر سینما ندارد تا روی مخاطب تأثیر بگذارد، فقط با صدای فریادکشنده و ناهماهنگِ موسیقی کریستوف پندرسکی، که نه تنها پرده گوش را پاره میکند، بلکه به نظر میرسد میتواند تار و پود واقعیت را نیز از هم جدا کند. مردان با چهرههای آغشته به دوده سوسو میزنند، حشرات رازآلود در بیابان تخم میگذارند، بیرون میآیند و این فقط سطح ماجرا را نشان میدهد. شاید همیشه ندانید به چه نگاه میکنید، اما اگر بتوانید از نیاز به توضیح مداوم و قاعدهمندی همهچیز رها شوید، از تماشای «بخش هشتم» شگفتزده خواهید شد.
۲۲. قسمت «جعبه» (The Box) از سریال «بروکلین ۹-۹» (Brooklyn Nine-Nine)
- فصل ۵ قسمت ۱۴
- سال پخش: ۲۰۱۸
«جعبه» یکی از قسمتهای بطریشکل اما مهم سریال «بروکلین ۹-۹» است که فقط روی دو تن از کارآگاههای سریال، یعنی جیک پرالتا (با بازی اندی سمبرگ) و کاپیتان هولت (با بازی آندره براگر)، تمرکز میکند که در طول یک شب تمام تلاش خود را میکنند تا از یک دندانپزشک دقیق (با بازی بازیگر مهمان، استرلینگ کی. براون) برای ارتکاب قتل اعتراف بگیرند. «جعبه» بهترین قسمت مستقلی است که این سریال کمدی پلیسی در طول پخش به هواداران خود ارائه داد.
این قسمت نه تنها بر روی یکی از بهترین روابط سریال تمرکز میکند، یعنی رابطهی شکوفا شده مرشد و شاگرد که همان هولت و پرالتا هستند، بلکه بازی خارقالعاده براون را نیز به نمایش میگذارد. براون در نقش دندانپزشک مذکور، دربرابر تمام کلکها و حیلههای مضحک دو کارآگاه برای اعتراف گرفتن از او، بیتفاوت است و چنان خوب نقشش را بازی کرده که نامزد جایزه امی شد.
«جعبه» یک شاهکار معجزهآساست. زمانبندی شوخیهای سریال «بروکلین ۹-۹» مانند همیشه بینقص است، به خصوص که قسمت «جعبه» شامل تعداد زیادی دیالوگ درجه یک است که به سرعت در حال رد و بدل شدن هستند. در کنار نقاط قوت همیشگی سریال، ۲۲ دقیقهای که از تلویزیون پخش شد، به یکی از ماندگارترین ۲۲ دقیقههای سریال «بروکلین ۹-۹» تبدیل شد.
اگر فکر میکنید براون تا انتهای این قسمت بیتفاوت است و از شوخیها خارج میماند، سخت در اشتباهید. درواقع قسمت «جعبه» به این خاطر در فهرست بهترین قسمتهای مستقل تلویزیون قرار گرفته، چون همهچیز حول یک شوخی منحصر به فرد میچرخد. براون مجبور میشود با چهرهای خنثی، نام مقتول را هزاران بار با هزاران شیوه متفاوت به زبان بیاورد، یکی از شوخیهای سریال که هرگز قدیمی نخواهد شد.
۲۳. قسمت «رونی/لیلی» (ronny/lily) از سریال «بری» (Barry)
- فصل ۲ قسمت ۵
- سال پخش: ۲۰۱۹
سریال «بری» همیشه کمی رویاگونه بود، چرا که میخواست ما باور کنیم شخصیت اصلی سریال یک آدمکش با روحیات لطیف است که آرمانهای تازهای در زندگی خود یافته. بخش اعظم این سریال را تنش خالص جلو میبرد، چه تنشی که در صحنههای اکشن و تیراندازیها و قتلها وجود دارد، چه تنشی که در روابط شخصی بری میبینیم.
اما در قسمت «رونی/لیلی» که در نیمه دوم فصل ۲ سریال قرار میگیرد، روند عادی سریال متوقف میشود تا یک فیلم اکشن روانگردانه کوچک از دل «رونی/لیلی» ساخته شود. قسمت مستقلی که برای تماشای آن نیاز به زمینه بسیار ناچیزی وجود دارد.
همانطور که در ابتدا گفته شد، بری یک آدمکش است که از جانب هر کسی ممکن است استخدام شود تا جان کسانی را که تا به حال به چشم ندیده را بگیرد. این بار هم بری یک قرارداد آدمکشی دریافت میکند، اما تصمیم میگیرد این یکی را بدون اینکه به افراد متفرقه آسیب وارد کند به سرانجام برساند. اما در کمال تعجب، بری به رونی برخورد میکند، یک تکواندوکار ماهر با نانچیکو که ظاهر سوپرمدلها را دارد، و البته دختر وحشیاش او را همراهی میکند.
بری، رونی و لیلی در یک سکانس مبارزه بینظیر با هم درگیر میشوند، مبارزهای که بری فکر میکند آن را به پایان رسانده، اما دور از چشم او، هنگام غروب، لیلی چسبیده به سقف ماشین، همراه او به خانهاش میرود؛ مبارزه برای لیلی هنوز تمام نشده است! تقریباً هیچ دیالوگی در سراسر این قسمت وجود ندارد، و بری به دلیل از دست دادن مقدار زیادی خون، مدام هوشیاری خود را از دست میدهد.
پس از پایان این قسمت، شما چه بینندهای باشید که فقط همین یک قسمت را دیده و چه یکی از هواداران دوآتشه «بری»، اطمینان خواهید یافت که لیلی درندهترین شخصیت این سریال است. باعث تأسف است که دیگر هرگز در سریال حاضر نشد. اما برای سریالی که در طول پخشش طنز خود را فدای جنبههای ذهنی و مبهم خود کرد و درام را در اولویت قرار داد، بد نیست مخاطبان عادی سریال به چنین قسمتی برگردند و دوباره آن را تماشا کنند تا یادشان بیاید سریال «بری» اگر بخواهد، چقدر میتواند خندهدار و بامزه باشد.
۲۴. قسمت «احمقی که کنار در نشست» (The Goof Who Sat by the Door) از سریال «آتلانتا» (Atlanta)
- فصل ۴ قسمت ۸
- سال پخش: ۲۰۲۲
کارتون «گوفی» (A Goofy) که سال ۱۹۹۵ منتشر شد را به یاد میآورید؟ در ایالات متحده، عدهای باور دارند که این فیلم انیمیشنی در حقیقت داستان بلوغ یک جوان سیاهپوست است. این ماجرا به شوخیای تبدیل شده که سیاهپوستان آمریکایی در جمع خود به آن اشاره میکنند، به خصوص کسانی که دوران کودکی خود را با انیمیشنهای گوفی گذرانده باشند. علیرغم بازیگران عمدتاً سفیدپوست فیلم، میتوان در آن فیلم چیزهای زیادی پیدا کرد که گواهی بر سیاهپوستانه بودن فیلم در باطن است. برای مثال، پسر گوفی، مکس، که به دلیل لباسهای گشادش با یکی از گنگسترها مقایسه میشود.
این حدس و گمانهای بیهوده درباره فیلم «گوفی» به عنوان واقعیت در قسمت شبهمستند سریال «آتلانتا»، یعنی «احمقی که کنار در نشست» بیان میشوند. «آتلانتا» سریالی است که وقتی بحث قسمتهای مستقل میشود، میتوان فهرست بلند و بالایی از قسمتهای مستقلش تهیه کرد، اما بهترین قسمت مستقل سریال، قطعاً «احمقی که کنار در نشست» است. اگر بخواهیم به قسمتهای مستقل برجسته دیگر سریال اشاره کنیم، باید از «کلاب» (The Club)، «تدی پرکینز» (Teddy Perkins)، «خرچنگهایی در بشکه» (Crabs in a Barrel) نام ببریم.
شاید اسم این قسمت از سریال «آتلانتا» برای شما جالب باشد. این اسم، از نام یک رمان نوشته سم گرینلی برداشته شده. رمان «شبحی که کنار در نشست» (The Spook Who Sat by the Door) یک اثر داستانی درباره اولین افسر سیاهپوست سازمان سیا (CIA) است. در قسمت «احمقی که کنار در نشست» سریال «آتلانتا» خط داستانی و شخصیتهای اصلی خود را رها میکند تا داستان توماس واشنگتن را روایت کند، یک انیماتور سیاهپوست که موفق شد به مدیرعامل دیزنی تبدیل شود و سیاهپوستیترین فیلم تاریخ را بسازد: فیلم «گوفی».
از نظر فنی قسمت «احمقی که کنار در نشست» بینظیر است، از سرعت سنجیده داستانگویی سریال گرفته تا مصاحبههای پر حرفی که با یک روزنامهنگار واقعی به نام جنا وورثام و بازیگری به نام سندباد انجام شده، مصاحبههایی که آنقدر طبیعی به نظر میرسند که شما باورشان میکنید، تا اینکه با ارجاعات عامیانه بیش از حد به «کتاب سبز» و جیم کرو اشاره میکنند و شما یادتان میآید تمام این مسائل یک شوخی بزرگ است.
منبع: SLATE